هوالحق
سرم درد گرفته، انگار کسی فشارش میدهد. حقیر مینشیند روی صندلی کناری و گوشیاش را میگیرد سمتم. هرچند ثانیه هم دستش را روی یکی از پیامها نگه میدارد و شروع میکند به خواندن. آن هم با کلی اشتیاق. صدایش پر از انرژیوشور است. بیحوصله نگاهی میاندازم و سری تکان میدهم یعنی که خوب است. انگشتش را میبرد سمت شکلک قلب و پیام را به قسمت محبوبها میفرستد. میگویم: «وسواس به خرج نده یکی را بفرست». از خستگی پلکهایم رویهم میرود. یکلحظه چهره پدر در نظرم نقش میبندد. پیشانیاش از چینوچروک پر شده، گونههایش فرورفته، پای چشمهایش گود افتاده، باید بگردم باید خیلی بگردم تا یک شاخه موی سیاه برایش دستوپا کنم. دیگر خبری از نشاط سالهای قبل نیست. راه که میرود صدای تقتق زانوهایش بلند میشود. فشارخون و قندش هم بهزور دارو کنترل میشود. دلم برای پدرم میسوزد. آدمی که جوانیاش را پای شاگردانش ریخت و برایشان از جانودل زحمت کشید. ریههایش از گچ پر شد. روزش گذشت و وجودش مجموعهای از درد شد. و حالا خبری نیست. امروز هیچکس به پدرم تبریک نگفت. هیچکس برایش زنگ نزد. حتی پیام هم نداد. هیچکس از او یادی نکرد. حتی دریغ از یک مراسم خشکوخالی…
شاید اگر هنوز بچه بودم، نمیدانستم هشت هزار میلیارد چند صفر دارد. آن روزها که پدرم هنوز جوان و سرحال بود. آن روزها که مثل خیلی از همکارانش مجبور بود غیر از معلمی، شغل دیگری هم دنبال کند تا آخر برج کم نیاورد. اما حالا بچه نیستم. من بزرگ شدهام و میفهمم. حالا میدانم هشت هزار میلیارد چند صفر دارد و میشود با آن چهکارهایی کرد. میدانم افزایش حقوقش آن هم در پایان دوره چهار ساله دولت چه پیامی دارد.
با صدای حقیر چشم باز میکنم. چهرهاش در هم رفته و خبری از شوقوذوق قبلی نیست. پیامی را بدون تصحیح «تو» به «شما» برای طاووسی فرستاده. دلداریاش میدهم و میگویم: «آدم که با معلم قدیمیاش این حرفها را ندارد». و او میگردد دنبال پیام دیگری برای فرستادن…
زفاک
96/2/12