هوالقادر
برای تو کاری نداشت. میشد الان نباشم و این واژهها نوشته نشوند.میشد زیر خروارها خاک خفته باشم. یا نه، دست کم داغدار عزیز مدفونی باشم. کسی که روزی نفسم به نفسش بند بوده. مادری، پدری، همسری، خواهری، برادری یا دوست و آشنایی… میشد خانهمان ویران شده باشد. همه زندگیمان در عرض چند ثانیه نابود شده باشد و من بیکس و بیپناه بوده باشم. نمیدانم آن لحظه با سوز سرما چه میکردم؟ با شبهای بیکسی، با غم عزیزان از دست رفته؟ نمیدانم چقدر پای تو میماندم خدا…
زفاک
23/آبان/96