هوالحبیب
سبک میرود. همه بارش یک کوله کوچک است که روی دوشش انداخته. برای بچههای کلاس دست تکان میدهد و حلالیت میطلبد. کسی ناراضی نیست. فقط سفارش میکنند عکسها را در گروه تلگرام بگذارد. از در کلاس که خارج میشود، حالم بد میشود. شاید میترسم برنگردد. اما نه، بیشتر دلم به حال خودم میسوزد. از خودم خستهام. از اینکه جسارت کافی را ندارم مثل او. همیشه همینطور است. یک عدهای مثل او در خط اول هستند. هر جایی که کسی به کمک نیاز داشتهباشد، حضور دارند. دنبال چیزی هم نیستند. نه پست و مقام، نه مال و منال دنیا، هیچ چیز. فقط به وظیفهشان عمل میکنند. نمیتوانند یکجا بند شوند همیشه در حال فعالیتاند. اما آدمهایی مثل من همیشه یک جوری از زیر بار مسئولیت شانه خالی میکنند. میخواهند هر طور شده از زیر کار در بروند. یک جوری سعی میکنند خودشان را متقاعد کنند که لزومی به حضور آنها نیست. یک روز درس و مقاله و امتحان. روز دیگر هم بهانههای دیگر… به یک جانشینی عادت دارند. جسارت لازم را ندارند. شجاعت پاگذاشتن روی نفسشان را. نمیتوانند از قید دلبستگیهایشان رها شوند. اسیرند، اسیر …
حتماً امام زمان(عج) هم که بیاید، آدمهایی مثل من بهانهای دارند تا سر هم کنند. دلم برای آن روز خودم میسوزد…
زفاک
16/آذر/96