هوالحبیب
بالاخره کتاب به دستم رسید. با یک بسته نمک تبرکی و یک لواشک! دیروز بعد از تقریبا چهار ماه زمانی را خالی میکنم برای کتاب خواندن! چهار ماه است که کتاب غیر درسی نخواندم. البته اگر اقلیت و گریههای امپراطور را فاکتور بگیرم به علاوه پستچی! حالا رسیدهام به خاتون و قوماندان به سفارش استاد! همان چند صفحه اول کافی است تا پرت شوم به سالهای دور و یاد رقیه در دلم زنده شود. هفت ساله بودم. بالاخره بعد از سالها چشم انتظاری مدرسه رو شده بودم. آن سالها مدرسه ما دو شیفته بود صبح و عصر. رقیه دخترک افغانستانی بود. نمیدانم چرا بین این همه آدم مهر او به دلم نشسته بود. دل است دیگر! به اسم و رسم و کشور و نژاد کاری ندارد. کار خودش را میکند. من و رقیه روی یک نیمکت مینشستیم. حسابی با هم رفیق شده بودیم. البته به دور از چشم خواهرم. خواهرم دو سالی از من بزرگتر بود اما از شانسم توی یک مدرسه درس میخواندیم. همیشه پیش مامان چغلیام میکرد و میگفت با دختر افغانی دوست شده! یادم نیست مادرم هم همینقدر نژاد پرست بود یا نه. شاید بود و من فراموش کردم شاید هم نبود. معلم خوبی داشتیم خانم ملکپور. ساعتهای تفریح برایمان داستان میخواند. توی دلمان عشق میکاشت. همه چیز به کامم بود. معلم خوب! رفیق خوب! چیزی کم نداشتم. این وسط فقط خواهرم را نمیفهمیدم. خواهرم شاید نمیفهمید رفیق یعنی چه؟ شاید هم اندازه من رفیق باز نبود. شاید هم اندازه من بیقاعده و قانون رفاقت نمیکرد. من اما حاضر نبودم رقیه را با دوست دیگری عوض کنم. وقتی توی صورتم میخندید. وقتی روی گونههایش چال میافتاد من ذوق میکردم. چشمهای بادامی مشکیاش جای همه چشمها حرف داشت. از غربت میگفت از بیخانمانی از دوری از وطن. و من انگار با همان سن و سال کودکی همه را میفهمیدم.
ما با مدرسه همسایه بودیم. ما همیشه پشت دانایی شهر بودیم. همیشه. جایی که رقیه زندگی میکرد با مدرسه فاصله داشت. گاهی دور از چشم خواهرم زودتر از خانه بیرون میزدم و تا خانه رقیه میدویدم. میخواستم با هم، دست در دست هم راهی مدرسه شویم. دیوانه بودم. یک دیوانگی شیرین بچهگانه. رقیه هم به جایش برایم نانهای محلی میآورد. و من باز به دور از چشم همه آن نانها را میخوردم. طعم خاصشان هنوز هم زیر زبانم هست. نمیدانم اما همه چیز با رقیه طعم دیگری داشت. همه چیز شیرین و دوست داشتنی بود