موضوع: "روزنوشت"
هوالشهید
چه به حق گفتهاند:
“کل یوم عاشورا
کل ارض کربلا”
هوالحبیب
شنبهام را با شما آغاز میکنم
سینهام را پر میکنم از عطر شهدا
و چشم میدوزم به کاشیهای فیروزهای گنبد
در دلم میگویم:
«هفتهای که با شما آغاز شود حکما پر برکت است.»
گامهایم را محکمتر برمیدارم.
کنار زائری میایستم
گویی همنوا میشوم با همه هستی
کمی بعد خودم را در آغوش ضریح رها کردهام.
میدانم این روزها زیاد گند زدهام
اما ته دلم گرم است که نگاه شما هنوز با من است.
خنکای حرم صورتم را نوازش میدهد
حس میکنم اینجا
کنار شما
امنترین جای دنیا است.
هوالمحبوب
این روزها بخش اعظم برنامه روزانهام را خواب و مطالعه غیر درسی پر کرده است. خوابم از پنج ساعت به ده ساعت ارتقا یافته و مطالعه غیر درسی از صفر دقیقه به دو ساعت در روز رسیده است!! قطعا به همین منوال ادامه بدهم به خیلی جاها میرسم نه؟! البته در این میان فضای مجازی و تلوزیون و هرازگاهی نوشتن، هم سهم خود را دارند.
اگر شانس خوانده باشد کنترل تلوزیون به دستم میرسد و از کانال یک تا بیست را زیرورو میکنم اما تقریبا جز شب چیز دلخواهی صاحب نمیشوم که آن هم به خبر بیست و سی تعلق خواهد داشت. البته این روزها اگر با مادر به توافقی ثابت برسیم و قید “نقطه چین” را بزند می توانم “سریال پدر” را هم به لیست اضافه کنم. اگرچه بهانهام برای دیدن این سریال بیشتر تیتراژ پایانی و صدای خوب آقای “قربانی” است. هر چه نباشد هزار بار میارزد به موسیقیهای پاپی که چند سال اخیر از بیشتر شبکهها پخش میشود و خواه ناخواه در حال تغییر سلیقه موسیقیایی جامعه است. البته باید اضافه کنم که داستان اصلی سریال هم برایم جذابیتی ندارد چون تقریبا نسخهای مشابه “تنهایی لیلا” است که چند سال پیش از شبکه سه پخش شده بود. در ثانی به عنوان یک بیننده ترجیح میدادم شاهد روایت داستان عشق یک پسر به یک دختر باشم نه آن چیزی که اکنون نویسنده طراحی کرده است. به خیالم طبیعت زن و حضور توأمان عفت و زیبایی در او میطلبد که معشوقه باشد نه عاشقی سینه سوخته که احتمالا حاضر است در مقابل مرد اظهار نیاز و عجز کند و تا این اندازه از قدر و منزلت خود بکاهد! همانطور که اگر نگاهی به منظومههای عاشقانهای که از گذشتگان باقی مانده بیندازیم غیر از آن چیزی نمیبینیم. همیشه این “مجنون” بود که ناز “لیلی” را میکشید. “بیژن” در بند “منیژه” بود و “رامین” دلباخته “ویس"، اما نمیدانم چرا حالا نویسندهها ترجیح میدهند جای عاشق و معشوق را تغییر دهند؟!
هوالحبیب
تمام طول عید نوروز و حتی روزهای بعدش آرزوی چنین روزی را داشتم. وقتی همه چیز تمام شده باشد و من باشم و تابستانی که میتوانم تمام روزهای بلندش را برای خودم زندگی کنم، به دور از استرس درس و استاد. حتی گاهی وقتها چشمهایم را میبستم و آرزو میکردم بعد از باز کردنشان در چنین روزی باشم. اما مسلماً بعد از چشم گشودن در جای سابقم بودم و هیچ سیر زمانی رخ نداده بود.
اما الان که این روز، یعنی 10 تیر فرا رسیده، الان که همه دردسرها تمام شده، سرم فارغ شده و از درس و استرس و امتحان خبری نیست، حس خوبی ندارم. برگه امتحان را میگذارم روی برگه مهدیه السادات که زودتر از من تحویل داده است. در برگه دیگری که روی میز است، اسمم را پیدا میکنم و یک امضا بیحال میزنم و راه میافتم سمت راهرو که کیف و چادرم را بردارم.
در چهره همه خوشحالی موج میزند. افلاطون انگار دارد بال درمیآورد. مهدیه السادات با اینکه دست از چک کردن سؤالات دست برنداشته اما آرام و سرحال به نظر میرسد. مریم هم که زودتر از همه برگهاش را داده و رفته… همه خوشحال هستند اما من برخلاف همه و حتی علی رغم انتظاری که از این روز برای خودم داشتم، ناراحتم. گرفته، دمغ، نمیدانم انگار حتی واژه مناسبی برایش پیدا نمیکنم. به قول مامان باز کشتیهایم غرق شده است. اما این بار ناجورتر از همیشه. شاید بخاطر سین است، موقع امتحان هر چه نگاهم را دور سالن میچرخانم پیدایش نمیکنم. حتی بعد که از مطهره میپرسم. اعلام بیخبری میکند.
شاید هم بخاطر حرفهای آن یکی مریم است. وقتی توی راهرو میبیندم، میآید سمتم. دستمهایم را میگیرد و میگوید: «حلال کن. من بیشتر از همه اذیتت کردم.» من اما ذهنم پرش میکند به آن شب کذایی. وقتی خانم نون خیره شده بود توی صورتش و دنبال جواب سؤالاتش بود. بغض داشت خفهاش میکرد. لبهایش میلرزید و نمیتوانست واژهها را درست ادا کند. انگار بدترین استنطاق عمرش را میگذراند. بعد رفتنش چادرش را کشید روی صورتش و زد زیر گریه، از آن گریههایی که صدایش در اعماق دل آدم میپیچد و بیشتر میسوزاندش. نمیدانم چرا همه چیز اینقدر بد تمام شده بود…
مریم میرود سمت کفشداری تا کفشهایش را بردارد. نگاهش توی ردیفها دنبال کفشش میگردد که ناخودآگاه میگویم: «دلم برایتان تنگ میشود.» میگوید: «من هم…»
بعد بی دلیل برمیگردم سمت دفتر آموزش. دور میز شلوغ است. فرشته سادات هم هست. شاید نگرانیام بابت اوست. انگار دلواپسش شده باشم مثل مادری که نگران دخترش است. توی صورتش دقیق میشوم. رنگ و رویش تغییر کرده انگار حق با افلاطون است. لُپهایش کمی تُپلتر شده است. چادرش را دور کمرش گرفته و سنگینی بدنش را روی پای چپش انداخته. میپرسم: «ترم بعد نمیآیی نه؟!» میگوید: «نه.» اما از لحن متحکم سابق خبری نیست. انگار ملایمتر شده است. شده همان فرشته خواستنی…
مطهره که نمرهاش را میبیند. راه میافتیم سمت خروجی. از ساختمان که بیرون می زنیم میچرخم دست چپ اما مطهره میگوید: «برویم حرم!» هیچ حرفی ندارم، انگار همهی ثانیهها منتظر این لحظه بوده باشم.
نمکگیر شدهایم آقا! میبینید…